«اگر کتاب رو نخوندین متن رو نخونید»
اگر بخوام راجعبه کتاب بگم، کتاب تو بچههای همسن من تو زمانای دبیرستان خیلی خونده شد و اون موقع اسمش رو خیلی میشنیدم. در واقع کسی که من رو آشنا کرد، سیاوش بود!
حالا ازینا بگذریم، در رابطه با داستان نکته جالب شروع شدن از آخر داستان هست. چیزی که وقتی کتاب رو تموم میکنید براتون جالبه اینه که شما تقریبا از اول میدونستید قراره چی بشه، ولی چقد نوشتن و پیش بردن داستان هنرمندانه بوده که شمارو تا اینجا کشونده!
البته این رو هم اضافه کنم چیزی که در آخر از نحوه دیوانگی آیدین متوجه میشیم(مغز چلچله) حکم پتک آخر داستان رو داره و هنوز نویسنده چیزی رو تو چنته نگه داشته تا خواننده رو غافلگیر کنه.
نکته بسیار زیبای دیگه داستان داشتن چندین مومان هست که در واقع دیدن داستان از سه نگاه هست و باز برگشت به مومان اول و دید آیدین و خاتمهی داستان. در این مومانها دو مومان بسیار جالب بود. فرق مومان دوم و سوم که دید آیدین و سورملینا بود. در اینجای داستان به طرز هنرمندانهای تفاوت دید زن و مرد وقتی عاشق همدیگه هستن رو به نمایش کشید. تا حدی تفاوت های برداشت از یک اتفاق توسط زن و مرد رو بخوبی نشون داد. میتونم بگم این قسمت واقن شیرین بود.
نکته حالب توجه دیگه مومان کوتاه ولی جذاب چهارم که نویسنده چندین صفحه مداوم از دیالوگهای یک دیوانه که همون آیدین باشه رو نوشته. تو این مومان قسمت های ظریفی وجود داره، با اینکه اکثر دیالوگها نامفهومه ولی مثلا بالا کشیدن املاک و حسهای آیدین دیوانه به زیبایی آورده شده. میتونم بگم آخر این مومان ادامه داستان برام سخت شد. چون بعد از زندگی آیدین و داستان عاشق شدن و... رسیدن به آیدین دیوانه واقن زجرآور بود.
چیز مهم دیگه ای که برای من بسیار بسیار جذاب بود شخصیت پدر خانواده بود. اشخاصی که حالا در این کتاب با ابزار مذهب، در جای دیگر با آبرو، پول و… زندگی فرزندانشون رو نابود میکنند. نکته دیگه وجود ایاز در کنار پدر بود. ایاز سادهلوحی و زودباوری پدر را نشان میداد. پدری که دلسوز بود ولی نادان!
اما تاریکترین و ناراحتکنندهترین بخش داستان آیدا و مادر بودن. چقد این داستان تکراری و آشنا بود. چقدر مثلش وجود داره. مخصوصا آیدا. وقتی که هی از شور و شوقش گفته شود و در جایی که گفته شد مجبور به کشتن همش شد و البته تبدیل به یه آدم افسرده و البته مریض شد. چقدر حسرتش از ندیدن کارخونه پنکهسازی توی داستان زیبا تکرار شد. چرا؟ چون دختر بود. همینطور در جایی از داستان از سرکوب شدن مادر و حسهای جوانیش گفته شد. مادری که حالا میخواست زندگی دختر و پسر بزرگش مثل خودش نابود نشه و هر تلاش و هر دردسری رو بجون میخرید. البته که همچنان از پدر میترسید. و جایی از داستان که کاملا برای مدتی روح رو آزار میده خودسوزی آیداس. دختری که هیچ پشتوانهای نداره و البته با یه گذشته دردناک. میشه گف خیلی جرئت داشت که حتی خودسوزی کرد چون بیشتر مواقع این شرایط به یه زندگی بد منتهی میشه. البته چیزی که توی داستان حس میکنم میشه بهش اشاره کرد اینه که آبادانی نمیخواست واقن اونو رها کنه اما انقدر اون از گذشتش و خانهاش میترسید که به نظرش تنها راه بوده.
اینها نوشته من بعد از خوندن کتاب بود. قاعدتا منتقد نیستم و البته ادبیات هم خیلی نمیدونم، نوشتم تا بمونه!
در کل مرسی آقای معروفی بابت این شاهکار.